فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : اشناست
دم میآید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم، جلوی ما، یک خانوادهی پر جمعیت ایستاده بودند و به نظر میرسید پول چندانی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباسهای کهنه ولی در عین حال تمیزی پوشیده بودند. بچهها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درباره برنامهها و شعبدهبازیهایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند. مادر بازوی شوهر را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: “چند عدد بلیط میخواهید؟” پدر جواب داد: “خواهشا شش بلیط برای بچهها و دو بلیط برای بزرگسالان.” متصدی باجه قیمت بلیط را گفت. پدر به باجه نزدیک شد و به آرامی پرسید: “ببخشید، گفتید چه قدر؟” متصدی باجه دوباره قیمت بلیطها را تکرار کرد. پدر و مادر بچهها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و حالا فکر میکرد به بچههای کوچکش چه جوابی بدهد. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ۲۰ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: “ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!” مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر میشد، گفت: “متشکرم، متشکرم آقا.” پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچهها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از اینکه بچهها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. ما آن شب به سیرک نرفتیم. نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |